از آنجا که وی در میان همه ساکنان مجتمع 12 واحدی ما به لحاظ خلق خوش، امانتداری و روحیه مساعدت و مردمداری، محبوبیت کمنظیری داشت، همگی جمع شدیم و برای این همسایه گرانقدر یک جشن خداحافظی مفصل برپا کردیم.
آقای خوشاخلاق، در همان مراسم، با برشمردن مشکلاتی که جمعیت مازاد بر ظرفیت این کلانشهر بهوجود آورده و ازجمله آلودگی هوا که او و همسرش را به سرفههای طولانی مبتلا کرده است، با ارائه دلایل گوناگون گفت که عزم خود را برای رفتن از تهران جزم کرده است.
همه ما این همسایه نیک رفتار را تشویق کردیم و هر یک به فراخور، هدیهای به او دادیم. آن شب که آقای خوش اخلاق از جمع ما میرفت، به هر حال شبی فراموش نشدنی بود.
با همه اینها قرار شد، این همسایه خوب در تعقیب مکاتبات و اقداماتی که برای اقامت در یکی از شهرهای معروف، قدیمی و زیبای گیلان انجام داده بود، پیشاپیش به آن صوب حرکت کند و پس از فراهم شدن امکانات همسر و دو فرزندش نیز، به او بپیوندند. سرانجام این مهاجرت خود خواسته تحقق یافت.
همسایگان برای آن که جای آقای خوش اخلاق خالی نباشد؛ یک آش پشتپا هم پختند. اما درگیرودار پخش آش میان همسایگان دور و نزدیک؛ یک خبر به سرعت دهان به دهان گشت که آقای خوش اخلاق دوباره برگشته است و سرگرم تناول آش پشت پاست! و دریافتیم که ایشان، اقامت دوباره در تهران را بر مهاجرت به آن شهر شمالی ترجیح داده است.
همه مشتاق بودیم علت را بدانیم... این همسایه عزیز در یک عبارت کوتاه انگار همه دلایل بازگشتاش را گفت. «...آنجا غیر بومی محسوب میشویم انشعاب آب و برق و گاز و... چند برابر حساب میشود و از تسهیلات اعلام شده هم خبری نیست!...»
او در عین حال گفت: هر وقت از همان شهر به من اطلاع دادند که خروج داوطلبانه از تهران مساوی است با بومی شناختن من، حاضرم همین فردا بروم. اول این سنگ را بردارند، تسهیلات پیشکش!